قصر سیاه 10.11.12.13

صفا صفا صفا · 1400/04/20 10:00 · خواندن 6 دقیقه

...

از زبان من ( نویسنده)

 

 

 

خب الیا و نینوهمون طور که ادرین گفت گم شدن رفتن پاریس

 

 

 

از زبان. 🐱

 

 

 

به سرباز ها اشاره کردم شینوا هم بگیرن

 

 

 

🐱خب مجازات مری مشخص. شد اما تو ام نمی توانم مثل دفعه های قبل ازت خون بگیرم چون هم جزو مجازات هم قرار داد خانم کوچولو خون گرفتن از ایشون

 

 

 

و به مری اشاره می کنم و مری از ترس میلرزد به فیلی نگاه می کنم که اتش خون داره بعد به یاد خون خوش مزه می شینوا که البته به پای خون ماری نمیرسد افتادم

 

 

 

🐱خب فهمیدم شینوا توهم برای زنده موندن خودت و خانوادت باید به فیلیکس خون بدی وگرنه هم خودت و هم خانوادت پخپخپخ 🔪💀🔪💀🔪💀

 

 

 

 

 

 

 

شی :باشه باشه لطفا به خانواده ام کاری نداشته (با لکنت)

 

 

 

🐱 خوبه خوبه حالا فیلیکس این دختره (اشاره به شینوا)در خدمت تو هست

 

 

 

×اه ممنون برادر حالا تو خانم. کوچولو با من بیا که حسابی هوس خون کردم

 

 

 

وقتی فیلیکس. و شینوا رفتن به نگهبانان گفتم مری رو بیارن تو اتاقم 

 

 

 

در اتاق :

 

 

 

🐱خب خب خان​​​​م کوچولو حالا میخواهی فرار کنی 

 

 

 

🐞ن​​​​ه ارباب من فقط داشتم در باغ قدم می زدم که جناب فیلیکس رو دیدم که چشاشوم قرمز بعد ایشان به من حمله کردن و (خودتون میدانید)

 

 

 

🐱بسه بسه از این به بعد اگر از نگهبان ها دور بشی من از زبان🐞

 

هن من چرا باید مراقب باشم ا این عقدس کجا رفت ای بابا من برم تو اتاقم ا باز چرا در قفله ا این چیه آهان این از عقدس هست چی نوشته (کاترینا:آقایان خود در گیری داره

 

محتوای برگه :مری من میرم جلسه تو اتاق بمون و جایی نرو از الان مجازات شروع شده و فقط فردا چون پسر خاله ام لوکا با همسرش کلویی میاد میای بیرون پشت این نامه هم عکس اون دوتاس و مراقب باش پسر خالم یه گرگینه ی خطر ناک

 

 

عکس رو نگاه کردم با چیزی که دیدم خیلی حالم بد شد یعنی یعنی اون کسی که من براش جونمم می دادم یک گرگینه بود  نویسنده این چیه (من:همتون نفهمید خب بزارید بگم لوکا وقتی کوچیکه بوده تو یک شهر بزرگ گم میشه و یک خانواده اون رو پیدا می کنند و تا چند وقت پیش نمی دانسته ولی همون روزی که مری به شهر خون آشامی ها می‌ره لوکا و کلویی هم رو می بینند و یک دل نه صد دل عاشق می شن از اونجایی که کلویی گرگینه هست لوکا رو پیش پادشاه می بره تا اونم گرگینه پادشاه تا اون می بینه  میفهمد که اون یه گرگینه هست چون خون گرگینه در رگش جاریست و اون خونمون سلطنتی هست کاتی:چجوری خون گرفتن من:رفتن آزمایشگاه اونجا با وسایل مخصوص این کار رو کردن تا مطمئن شوند غیر از انسان موجود دیگری نیست به این شازده از مامان بابام اجازه میگیره و از کلویی خواستگاری میکند و فردا ازدواج ولی واقعا سرعت عمل بالایی داشت و الآنم اومد پسر خاله هاشو ببیند)چی یعنی لوکا منو به این فروخت هق هق هق که دیدم ادرین اومد

 

🐱چی شده خانم کوچولو عروسکتو گم کرد

 

 

🐞ارباب هق هق ارهق باب. این پسر خاله ی شما هق دوست هق پسر قبلیم بود

 

 

🐱گریه نکن اون ارزشش رو ندارم و خونت تلخ میشه باشه

 

 

بعد با دستش اشکم رو پاک کرد و آروم بغلم کرد  منم که اینقدر هرس خورده بودم و گریه کرده بودم که دیگه نای نداشتم حرکت کنم و در بغلش خوابم بر

 

 

از زبان 🐱

 

ا خانم کوچولو که خوا

 

وای این دختر چه دل نازکی داره ولی اگه اون عاشق لوکا باشه من نمی توانم اون رو مال خودم کنم اون فهمیدم حافظه اش رو پاک میکنم ولی اینجوری همه چیز رو فراموش می کند از زبان 🐱

 

 

باید اونو خون اشام کنم اما چجوری بهتراز نویسنده کمک بگیر نویسندهههه(هان چته تو) چه جوری مری رو خون اشام کنم (نمد ولی تو اسرافیل پایانی دیدم خون ملکه رو خورد خون اشام شد ولی بهتره از کتاب کمک بگیری )خیلی ممنو

 

 

در کتابخانه

 

 

خب کتاب ..... اهان اینجاست ا نویسنده درست گفت خب حالا چه طور بهش خون بدم یک دفعه یک فکر شیطانی به ذهنم خطور کرد به خدمتکار دستور دادم این دفعه براش یک خون به رنگ شربت ....... بیاره و ان را به جای شربت. ...... به ماری بده ولی نه الان (کاتی : صفا چرا الان نه صفا : چون موش میپرهاول بزار نقشه ها کشیدم )بعد از اینکه لوکاامد در جشن ماه خونی بهش بده و خوب کسی نمی توانست رو حرف من حرف بزنه خدمتکار گفت :چشم (ولی من می توانم😝😝)به در

 

 

از زبان مری :از خواب ا من رو تابوت دارین چی کار میکنم پوف لوکا لعنت که ایشالا خدا به ساعت نگاه کردم ا الان های که لوکای بیشعور بیاد رفتم لباسم رو بپوش

 

 

لباس در متن بعد پوست

 

وای چه دیگری شدم من بعد یک کوچولو ارایش خون ده ارباب باید خوشگل باش البته همشو داری انتخاب کردهپایین رفتم ادرین رو تخت سلطنتی نشسته بود تا اینکه زنگ در خورد و خدمتکار در و باز کرد و لوکای یک خر بهمراه همسرش وارد از  زبان نویسنده

 

 

خب لوکا وقتی مری رو میبیند تعجب می کند ولی چیزی نمی گوید و به سمت ادرین و فیلیکس می رود و مری ارام ارام از پله ها پایین می اید و. کنار ادرین ایستا

 

 

🐞 ببخشید ارباب دیر شد. واقعا متاسف

 

 

🐱 اشکالی نداره حالا برو رد کار خدمتکار ها نظارت ک

 

 

🐞 چشم اربا

 

 

و به سمت تالار که در ان خدمتکار ها مشغول چیدن میز بودنند رفت و کمک انهاکرد و گاهی مشکل می گرف

 

 

وقت غذا 

 

 

از زبان 🐱

 

 

🐱خب اول نوشیدنی خدمتکار و نگهبان

 

 

🐍 دارین چرا نگهبانا

 

 

🐱 میفهم

 

 

از زبان 🐍

 

 

یعنی چی میفهمی یکدفعه دیدم نگهبان ها+یک دختر که نمی شناختمش و مرینت به همراه خدمتکار ها که سینی هایی با نوشیدنی های مختلف امدندهان چرا مری یکدفعه مری به سمت ادرین و دختره به سمت فیلیکس رفت که اون دوتا داداش همزمان با هم با جادو اون دوتا (مری و شی ) کشیدن تو بغلشان و دندان های نیششان رو در گردن انها فرو کردند من و عشقم تازه متوجه شدیم که اونها برای چی اینجا هست

 

 

🐱مشکل چیه لوکا حالا یاد دوست دختر قبلیت افتاد 

 

 

🐍ه اون فقط یک عروسک بو