قصر سیاه ۶.۷

صفا · 12:51 1400/04/18

بپر ادامه

از زبان 🐱سر میز بودیم به سرباز دستور دادم بره دختر رو بیاره بعد از چند دقیقه سر باز دختره رو کشان کشان وارد رو به دختر گفتم🐱خب خب خب دیروز من بهت گفتم من بهت رفاه وا رامش میدم و نمیزارم به خانوادت اسیبب برسه در عوض تو باید خونت رو در اختیار من بزاری و هر موقع که من خواستم از خونت بنوشم درسته !🐞بله🐱خب من الان هوس خون کردمبعد بهش اشاره کردم بیاد پیشم اونم لرزون لرزون اومد پیشم منم اون رو گرفتم تو بغلم و دندان هام رو تو گردنش فرو کردم اول یک اخ گفت ولی بعد بی صدا موند وقتی دندونام رو در اوردم جای دندانم رو لیس زدم بعد با جادوم گذاشتمش رو یک صندلی و بهش گفتم🐱میدونی خانم کوچولو خونت خیلی خوش مزه هست. و برای اینکه هر روز خونت رو در اختیارم بزاری باید خوب غذا بخوری بهاها ها (نشانه ی خنده)بعد به ظرف غذا ی جلوش اشاره کردم. اونم بدون حرف شروع به خوردن کردمیان غذا فیلیکس گفت×ادرین از خون این خانم کوچولو به ما نمی دیدیمن با داد🐱 نه فیلی اون فقط مال من فهمیدی !×اره ..اره ..فهمیدم🐱خوبو بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک کردم به یکی از سرباز ها که میان راهم بود گفتم🐱برو اون دختره رو ببر از زبان 🐞دیدم یک سرباز اومد و دوباره من رو برد به اون اتاق4 روز بعداز زبان 🐞4 روز از اون اتفاق میگذرد و کار من اینه که هرروز به اون پسره خون میدم یا تو اتاقم نشستم و دارم از تو گوی سحر امیز دوستام رو که نگران من بودم می بینم یا خانواده هم رو اون دوتا موز چشم قورباغه ای گودزیلای عنتر هم گوشی من رو گرفتن حداقل عنتر سرگرمم می کنه ولی تقدس که فقط خون می خوره و میره (کاتی : اخ دلم چه لقبهایی به اون دوتا دادی )ببند دهنو ولی امروز اجازه دادن تو باغ قدم بزنمدر باغای خدا اینا که باغ تاشون هم کسل کننده هست سربازان رو پیچوندم تا برم این باغ و قصر سیاه رو کشف (کاتی :نرو مری دفعه قبل که کنجکاوی کر من:کاترینا. دهنو محکم بگیر نباید لو بده)نه بزار برم این کاتی اسکل داشتم میرفتم که فیلیکس رو دیدم که داشت بهم. نزدیک میشد اول اهمیت ندا م ولی بع دیدم چشماش به جای ابی قرمز هست که یک دفعه به سمتم حجم اورد و محکم به دیوار کوبیدم که صدای یک دختر رو می شنیدم که می گفت ولش کن. فیلیکس بعد تا موقعی که عنتر خان حواسش پرت صدا بود دستم رو گرفت و د فرار وقتی خوب ازش دور شدیم. به اون دختر نگاه کردم دندان نیشنداشت. بهش گفتم🐞تو کی هستیدختر : من شینوا هستم یک خدمت کار شنیدم تورو اوردن اومدم بهت کمک کنم تا فرار کنی🐞مگه تو بلدی ؟اگه بلدی چرا خودت فرار نکردیشی:بله چون ادرین انقدر خون من رو خورد که از صد فرسنگی. می فهمد من کجا هستم