قصر سیاه 8.9

صفا · 12:56 1400/04/18

...

از زبان 🐞

 

 

 

دیدم یک سرباز اومد و دوباره من رو برد به اون اتاق

 

 

 

4 روز بعد

 

 

 

از زبان 🐞

 

 

 

4 روز از اون اتفاق میگذرد و کار من اینه که هرروز به اون پسره خون میدم یا تو اتاقم نشستم و دارم از تو گوی سحر امیز دوستام رو که نگران من بودم می بینم یا خانواده هم رو اون دوتا موز چشم قورباغه ای گودزیلای عنتر هم گوشی من رو گرفتن حداقل عنتر سرگرمم می کنه ولی تقدس که فقط خون می خوره و میره (کاتی : اخ دلم چه لقبهایی به اون دوتا دادی )ببند دهنو ولی امروز اجازه دادن تو باغ قدم بزنم

 

 

 

در باغ

 

 

 

ای خدا اینا که باغ تاشون هم کسل کننده هست سربازان رو پیچوندم تا برم این باغ و قصر سیاه رو کشف (کاتی :نرو مری دفعه قبل که کنجکاوی کر من:کاترینا. دهنو محکم بگیر نباید لو بده)نه بزار برم این کاتی اسکل داشتم میرفتم که فیلیکس رو دیدم که داشت بهم. نزدیک میشد اول اهمیت ندا م ولی بع دیدم چشماش به جای ابی قرمز هست که یک دفعه به سمتم حجم اورد و محکم به دیوار کوبیدم که صدای یک دختر رو می شنیدم که می گفت ولش کن. فیلیکس بعد تا موقعی که عنتر خان حواسش پرت صدا بود دستم رو گرفت و د فرار وقتی خوب ازش دور شدیم. به اون دختر نگاه کردم دندان نیشنداشت. بهش گفتم

 

 

 

🐞تو کی هستی

 

 

 

دختر : من شینوا هستم یک خدمت کار شنیدم تورو اوردن اومدم بهت کمک کنم تا فرار کنی

 

 

 

🐞مگه تو بلدی ؟اگه بلدی چرا خودت فرار نکردی

 

 

 

شی:بله چون ادرین انقدر خون من رو خورد که از صد فرسنگی. می فهمد من کجا هستم 

زبان مری

 

 

 

🐞 چی

 

 

 

یاد اون روز افتادم برا ی نجات جون خانواده خون دادن و زندانی کردن اونها برای اینکه اگر من فرار کنم اونها یک طعمه باشند وای نه من باید اون ها رو فراری بدم

 

 

 

کلید اره کلید

 

 

 

داشتم مثل دیوانه ها به دنبال کلید می گشتم که

 

 

 

شی :دنبال چی میگردی

 

 

 

🐞کلید کلید کجاست

 

 

 

شی : میدونم اما همیشه جلوی در ورودی هست

 

 

 

با سرعت بسمت در دویدم که میان راه یک صدایی اومد

 

 

 

صدا🐱: دنبال این می گردی

 

 

 

پشت سرم رو نگاه کردم دیدم ادرین و فیلیکس به همراه 4 سرباز اونجا

 

 

 

🐱اه شینوا دیر وقته ندیدمت چند وقت دستور گوش نمیدی و نوچه ی بدی شدی هاهاها

 

 

 

شی : پادشاه (با لکنت )

 

 

 

🐞شی بدو.باید اونها روازاد کنیم

 

 

 

🐱اه مرینت تو هم این چند روز هم نوچه هم برده ی خوبی بودی اما این کارت باعث شد (بعد به سربازانش اشاره کرد بگیرنم)برای 2 هفته زندانی بشی و دیگه تا اخر عمر نتوانی اونها رو ببینی (همچون کشته شدن نینو و الیا )ولی من بهت 1 شانس فقط 1 شانس بهت میدهم

 

 

 

همانطور که در دست سرباز ها گیر افتاده بودم. گفتم

 

 

 

🐞چه شانسی

 

 

 

🐱خب از این به بعد هر کاری که من بهت میگم+ هر موقع من خواستم بهم خون میدهی و من در عوض دوستاتو ازاد می کنم

 

 

 

🐞باشه قبول اما چرا من وقتی داشتم تو گوی سحر امیر نگاه می کردم الیا و نینو ازاد بودن و لوکا کجاست

 

 

 

🐱جواب سوال 1 چون

🐱جواب سوال 1 چون اون گوی رو من کنترل می کردم و می گفتم چی به تو نشوند بده و برای دو نمیدان

 

 

از زبان م

 

 

بعد ادرین کلید را به فیلیکس. داد و گفت و الیا و نینو رو ازاد کنه وقتی فیلیکس ازاد کر

 

 

ادرین رو به الیا و نین

 

 

🐱 از این تلپورت برید تو دنیای بی ارزش خودتون و دوستون(مرینت )رو فراموش کنید اگرنه پخپخ🔪💀🔪💀🔪💀 فهمیدی

 

 

اونها :ابل

 

 

🐱خوبه حالا گم شی